ببرهاي اهلي

مهدي ارگي
beegees_m@yahoo.co.uk

اين مربوط می‌شود به سه يا چهار هفته‌ی پيش. آن موقع توي خيابان ِ چهل و دوم مشغول ِ دعوا بودم. خوشبختانه طرف ِ دعوا قهرمان کاراته‌ای چيزی نبود، ولی از حق نگذريم بازوهای قوی‌ای داشت. دست‌های‌اش را مشت می‌کرد و سعی می‌کرد توی صورت‌ام خالی‌شان کند. من فقط فرصتِ جاخالی دادن و دفاع کردن داشتم. البته من ذاتن خاصيت دفاعي دارم، حتی وقتی شطرنج بازی می‌کنم هم تا طرف مهره‌ای از من نزند، من هم مهره‌ای از او نمی‌زنم. البته اگر آن مهره وزيرِ يا قلعه‌ی طرف باشد موضوع کمی فرق می کند. بله، من داشتم جاخالي می‌دادم و حسابی حرص طرف را در آورده بودم. ممکن است شما بپرسيد چرا حرص‌اش در آمده بود. اگر واقعن می‌خواهيد بفهميد چرا، دست‌های‌تان را مشت کنيد و با آخرين قدرتی که داريد چند تا مشت جانانه توی هوا خالی کنيد. چند مشت ِ پياپی را رد كرده بودم و داشتم به اين فکر می‌کردم که چطور می‌شود از اين وضعيت خلاص شد. دل‌ام نمی‌خواست تا آخر-اش دفاع کنم. توی همين فکرها بودم که يک نفر با سرعت برق از کنارمان رد شد و داد زد: « توی خيابون چهل و هشتم زلزله اومده، آهای، توی خيابون چهل و هشتم زلزله اومده... ». صدا نه صداي مرد بود نه صداي زن، نه پير بود و نه جوان.

چند مساله همزمان به مغز-ام فشار آورد و باعث شد حسابی به هم بريزم. اول اين که صدا با اين كه هيچ ويژگي خاصي نداشت تا حدود زيادی برای-ام آشنا بود. با اين حال هر چقدر فكر كردم نتوانستم بفهمم صدای چه کسی است. وسط دعوا هم فرصت نداشتم برگردم به صورت کسی که داد زده بود دقيق شوم. من به شما توصيه می‌کنم هيچوقت وسط دعوا به صورت ِ کسی که آمده توی کوچه، داد می زند توي خيابان چهل و هشتم زلزله آمده يا مزخرفاتي شبيه به اين، دقيق نشويد. من هم اين كار را نكردم. اين كار از سيگار كشيدن توي انبار مهمات هم خطرناك تر است. مساله ي دوم اين بود كه من تا آن موقع نشنيده بودم فقط در يك خيابان زلزله آمده باشد. فكر كردم اگر واقعن زلزله آمده بود همه جاي شهر احساس مي شد و من هم مي‌بايست احساس-اش مي‌كردم. مساله ي بعدي در مورد همسر سابق-ام بود. آخر او در خيابان چهل و هشتم زندگي می‌کرد. البته ما بيشتر از ده سال است که از هم جدا شده‌ ايم، با تفاهم كامل هم جدا شده ايم، اما من آمار-اش را خيلی خوب دارم. می‌دانم کجا زندگی می‌کند، کجا کار می‌کند، هر ساعتی از شبانه روز کجا هست و مشغول چه کاری است. نمی‌دانم چرا بايد برای‌ام مهم باشد که چکار می‌کند. شايد چون هنوز ازدواج نکرده است و من فکر می‌کنم حتمن يک روز برمی‌گردد. چه خيال خامی. چه خيال خامی.

من در حال تجزيه و تحليل کردن صدای آشنا، زلزله ای که فقط در يک خيابان می‌آيد و ساير جريانات بودم که يکی از آن مشت‌هايی که در مورد-اش صحبت می‌کرديم روی صورت‌ام نشست و خيلی خوب هم نشست. در حقيقت اينجا بود که فهميدم طرف واقعن بازوهای قوی‌ای دارد.

افتاده بودم روي زمين. مطمئن نيستم كه بيهوش شدم يا نه، چون من وقتي بيهوش می‌شوم ديگر هوش و حواس‌ام سر جای‌اش نيست که بفهمم بيهوش شده‌ام يا نه. تنها چيزی که با اطمينان می‌توانم بگويم اين است که اگر بيهوش نشده بودم هم، آنقدر دراز می‌کشيدم تا طرف بگذارد برود. اگر فکر می‌کنيد دوست داشتم چند تا ديگر از آن مشت‌ها را نوش جان کنم، مخ‌تان حسابی تاب برداشته است. وقتی به خودم آمدم و توانستم بفهمم در چه وضعيتي هستم، همانطور درازکش اطراف را نگاه کردم. برای اين کار تا آنجا که می‌توانستم از چرخاندن ِ مردمک‌ چشم‌های‌ام استفاده کردم، ولی برای نگاه کردن به طرف پاهای‌ام مجبور شدم گردن‌ام را کمی خم کنم. خوشبختانه کسی آن دور و بر نبود. دست كشيدم به پشت سر-ام. خوني نيامده بود. جايی‌ام هم درد نمی‌کرد. انگار نه انگار که مشت خورده بودم و افتاده بودم روی زمين. بلند شدم و لباس‌های‌ام را تکاندم. خاک زيادی هم روی‌شان نبود. فكر كردم حرف‌های آن يارو که وسط دعوا پريده بود توی کوچه، می‌توانست درست باشد يا نه. فکر کردم به احتمال زياد همه ي حرف‌های‌اش دروغ هستند، ولی در اين مورد خاص نمی‌شود به احتمالات اطمينان کرد. صحبت زلزله بود و همسر سابق. تا سر خيابان رفتم، به تابلوی خيابان نگاه کردم. موقعيت‌ام را تشخيص دادم و حرکت کردم به سمت خيابان چهل و هشتم. خيابان اصلي خلوت ِ خلوت بود. گاه گداري ماشيني با سرعت رد می‌شد ولی نسبت به روزهای قبل در آن ساعت واقعن خلوت بود. به هر حال نمی‌توانستم فکر-ام را درگير خلوت بودن خيابان کنم. چند قدم بيشتر به خيابان چهل و هشتم نمانده بودم كه چشم-ام دوباره افتاد به آن روزنامه ي لعنتي. بله، ببرهاي اهلي. اين بار روی دکه‌ی يک روزنامه فروشی و باز هم فقط يک شماره.

ظاهرن فراموش کرده‌ام دفعه‌ی اول را برای‌تان تعريف کنم. دفعه‌ی اولی که چشم‌ام به آن روزنامه افتاد همان روز صبح بود. تازه از خانه بيرون آمده بودم و داشتم می‌رفتم به سمت پارکی که چند سالی می‌شود که وقت زيادی را آنجا هدر می‌دهم. راستش را بخواهيد من نزديک يازده سال است بيکار هستم. يازده سال آزگار. بعضی چيزها حتی اگر يازده سال هم همراه آدم باشند، آدم عادت نمی‌کند به آن ها. بيکاری هم همينطور است. شما اگر هشتاد سال هم بيکار باشيد باز هر روز صبح روزنامه می‌خريد و قسمت ِ استخدام‌اش را زير و رو می‌کنيد. من که اين طور هستم. آن روز صبح هم يک روزنامه خريده بودم و داشتم می‌رفتم به طرف پارک که يکی از اين روزنامه فروش‌های دوره‌گرد نزديک‌ام شد. قد کوتاهی داشت، حدود ۱۶۰ سانت، و يک کلاه بزرگ، از اين‌هايی که توی فيلم‌ها مکزيکی ها سرشان می‌گذارند، سرش بود. كلاه را آن قدر كج گذاشته بود كه صورت‌اش اصلن پيدا نبود. فکر کردم بپرسم چطور جلوی پای‌اش را می‌بيند. او زودتر گفت:
- آقا، يه روزنامه بخريد.
صدای بی احساسی داشت. گفتم:
- فقط يه روزنامه بخرم؟ تو که يه روزنامه بيشتر نداری.
- بله آقا، فقط همين يکی مونده.
روزنامه‌ام را از زير بغل‌ام بيرون کشيدم و نشان‌اش دادم.
- ببين، من يه روزنامه خريده‌م. برای امروز کافيه.
او هم روزنامه‌اش را بالاتر گرفت تا خوب ببينم‌اش. اسم روزنامه بود ببرهای اهلی. قبول کنيد که اسم عادی‌ای نبود. من كه تا آن موقع روزنامه‌ای به اين اسم نديده بودم. در ضمن خوش‌ام نمی‌آيد کسی به من دستور بدهد و از فروشنده‌های دوره‌گرد هم خاطره ی خوبی ندارم. اين بود که روزنامه را نخريدم.

دفعه‌ی اول که روزنامه را ديدم به تيتر آن توجهی نکردم ولی دفعه‌ی دوم، روی پيشخوان روزنامه فروشی نزديک خيابان چهل و هشتم، تيتر بزرگ صفحه‌ی اول را خوب ديدم. اين بود: « توي خيابون چهل و هشتم زلزله اومده. » دقيقن همين جمله بود، بدون كم و كاست. البته من آن موقع اصلن نفهميدم چه خواندم چون اين جمله همان جمله‌ای بود که مدام توی ذهن من تکرار می‌شد. از وقتی که آن يارو آمده بود توی کوچه و داد زده بود توی خيابان چهل و هشتم زلزله آمده، اين جمله همين طور به در و ديوار كله‌ام می‌خورد و برمی‌گشت توي مغز‌ام. اين بود كه نفهميدم چه خوانده‌ام، سرعت‌ام را بيشتر کردم و رفتم توی خيابان چهل و هشتم. خيابان چهل و هشتم، ديگر نمی‌شد به آنجا گفت خيابان چهل و هشتم. شايد از اين به بعد اسم‌اش را بگذارند خرابه‌ی چهل و هشتم يا چيزی شبيه به اين. بله، حرف‌های آن يارو که پريده بود وسط کوچه و داد زده بود، و تيتر روزنامه ي ببرهاي اهلي ِ مزخرف حقيقت داشت. خيابان با خاک يکسان شده بود. فقط دو تا ساختمان نبش خيابان پابرجا مانده بود و يک ساختمان در انتهای خيابان. آن دو تا ساختمان نبش خيابان نه، ولی آن يکی می‌توانست ساختمانی باشد که همسر سابق‌ام آنجا زندگی می‌کرد. می‌توانست هم آن نباشد. اين شهر لعنتی، همه‌ی ساختمان‌هاي‌اش شبيه هم هستند. تمام خيابان‌ها و کوچه‌ها و مغازه‌های‌اش شبيه هم هستند. اگر يک نفر تابلوهای خيابان‌ها را بدزدد، هيچکس نمی‌تواند محل کار و زندگی‌اش را پيدا کند. البته اين فقط نظر من است. يکی از بزرگترين مشکلات من و همسر-ام همين بود. هميشه می‌گفت اگر عقل داشته باشم می‌بينم که هر ساختمانی با ساختمان ديگر فرق می‌کند. می‌گفت بايد به جزئيات دقت کرد. هميشه حرف‌اش همين بود، می‌گفت من اصلن به جزئيات توجه ندارم. اين حرف اصلن درست نيست. حداقل خيلی وقت‌ها درست نيست. من اصلن تصميم ندارم که تمام اين ماجراها را برای شما شرح بدهم، چون هرکس بخواهد می‌تواند هزار ماجرای شبيه به همين را توی مجله‌های خانواده‌ی سبز و جوان خانواده و زندگی و خانواده و از اين اراجيف پيدا کند. ولی چيزی که هست، من خيلی نمی‌توانم روی جزئيات زوم کنم، حداقل نه آنطور که همسر-ام انتظار داشت. من يک ساختمان را با همه‌ی آجرها، تيرآهن‌ها، در و پنجره‌ها و آنتن‌ها و بشقاب‌های بالای پشت بام‌اش و هر زهرمار ديگری که دارد، يک جا می‌بينم و وقتی می‌خواهم يک ساختمان را تصور کنم همه‌ی اين‌ها با هم می‌آيند توی ذهنم. باور کنيد دست خودم نيست، نمی‌توانم يک آجر را از يك ساختمان جدا کنم. اگر اين کار را بکنم ساختمان فرو می‌ريزد و آن وقت همه‌ی آدم‌های توی‌اش می‌ميرند.

جلوي ساختمان كه رسيدم با يك نگاه فهميدم خود-اش است. خوشبختانه پلاک‌اش نيفتاده بود. خواستم همان‌ جا زانو بزنم و از خدای بزرگ تشکر کنم که جان همسر‌ام را نجات داده بود، ولی فکر کردم وسط خيابان کار درستی نيست، ريا می شود. در ورودی نيمه باز بود. رفتم داخل و شروع كردم به بالا رفتن از پله‌ها. به پاگرد طبقه‌ی دوم كه رسيدم تازه ياد‌ام افتاد که از همسر-ام جدا شده‌ام، آن هم ده سال و چند ماه پيش. مغز آدم هم ماشين عجيب و غريبي است، در حساس‌ترين لحظات، مهم‌ترين چيزها را فراموش می‌کند، ولي وقتی توی اتاق‌ات نشسته‌ای و با خود-ات خلوت کرده‌ای چيزهايی را به ياد-ات می‌اندازد که هيچ فايده‌ای برای‌ات ندارند، حداقل در آن لحظه هيچ فايده‌ای برای‌ات ندارند. بعد از اين که ياد جريان همسر-ام افتادم، قاعدتن می‌بايست برمی‌گشتم و از پله‌ها پايين می‌رفتم، ولي اين کار را نکردم. پاهای‌ام من را از پله‌ها بالا بردند و رساندند جلوی در آپارتمان‌اش. مثل اين که توی سرازيری افتاده باشی و ماشين خاموش کند.

حالا من جلوی در آپارتمان‌اش هستم و می‌توانم صدای‌اش را بشنوم که دارد با کسی آن طرف خط خوش و بش می‌کند: « آره، همه اولش همينو می‌گن... هوم؟ آره ديگه، اولاش هميشه قشنگه. مگه تو... » صدای ترمز ماشينی از توی خيابان صدای‌اش را می‌برد. می‌روم و پنجره‌ی راه‌پله را می‌بندم. برمی‌گردم پشت در. ساکت شده است. گوش‌ام را می‌چسبانم به در. صدای اول نوار می‌آيد، قبل از اين که آهنگ شروع شود. صدای قدم‌های زن سابق‌ام می‌آيد. صدای ماشين لباس‌شويی می‌آيد. تلفن زنگ می‌زند، يک بار. « آره، قطع شد. نه، من نبودم. حرف‌هامون به جاهای جالبش رسيده بود ها، حيف شد... بله؟ نه ديگه... » پاهای‌ام خسته‌اند. ديگر نمی‌توانم سرپا بايستم. خم می‌شوم و می‌نشينم روی زمين. نگران کثيف شدن شلوار-ام هم نيستم، کهنه است. چند وقت است برای خود-ام شلواری چيزی نخريده‌ام. نمی‌توانم لباس نو بپوشم. احساس می‌کنم تا لباسی رنگ و روی اصلی‌اش را از دست ندهد نمی‌توانم بپوشم‌اش. اين هم از آن اخلاق‌های خنده‌دار ِ جديد-ام است. می‌دانی، ياد-ام می‌آيد قبل‌تر‌ها اينطور نبودم. بايد ياد-ام بيايد از کی اينطور شدم. خيلی وقت است ديگر دل‌ام نمی‌خواهد آهنگ جديدی بشنوم، همان آهنگ‌های قديمی را هر چند بار هم که گوش کرده باشم، به آهنگ‌های جديد ترجيح می‌دهم. من از کی...

وقتي بيدار شدم هوا آن‌طرف‌ها حسابی تاريک بود. جايی ديده نمی‌شد و من حتی فراموش کرده بودم کجا هستم. چشم‌های‌ام را چند بار باز و بسته کردم. بلند شدم سر پا و لباس‌های‌ام را تکاندم. بعد همه‌ی جريانات آن روز، از صبح تا عصر، در يك لحظه ياد-ام آمد. مغز آدم هم ماشين عجيب غريبی است.

در باز می‌شود و زنی بيرون می‌آيد. زن من نيست. زن من اينقدر لاغر نبود. بر و بر نگاه‌ام می‌کند. من هم احتمالن بر و بر نگاه‌اش می‌کنم. می‌ترسم جيغ بزند. اوضاع خوبی نيست. مغز-ام حالا که بايد کار کند حسابی قفل کرده است. بايد يک چيزی بگويم که جيغ نزند. کاش اينقدر تاريک نبود. لعنت. کاش قيافه‌اش را می‌ديدم. اينجوری خيلي... « با کسی کار داشتين؟ » يک دست‌اش را می‌زند به کمر‌اش. « شما رو کی فرستاده؟ » صدای زن‌ام است با رگه‌ای از صدای يک فاحشه. شايد هم خود-اش باشد. در اين لحظه هرچيزي امكان دارد. يا بهتر بگويم در اين لحظه امكان دارد هرچيزي اتفاق بيفتد. اين را با تمام وجود-ام حس می‌کنم.

بعد-اش را دوست ندارم تعريف کنم. شما می‌توانيد عصبانی شويد. شما حق داريد خيلي عصباني بشويد و فحش بدهيد. اشکالی ندارد، فقط لطفن به خود-ام فحش بدهيد. منظور-ام اين است که هر کاري می‌خواهيد بکنيد، ولی من بقيه‌اش را تعريف نمی‌کنم. راست‌اش را بخواهيد تا همينجا هم کم بيراهه نرفته‌ايم. شايد هم کم رفته‌ايم. نمی‌دانم. مهم نيست.

فردای آن روز، صبح، بعد از تقاطع خيابان بيست و پنجم و خيابان اصلی روزنامه‌فروش مکزيکی را ديدم. اين بار تکيه داده بود به تير چراغ برق كنار خيابان و اصراری به فروش روزنامه‌ی توی دست‌اش نداشت. کلاه‌اش را همانطور کج گذاشته بود. راست‌اش را بخواهيد ديگر اميدی نداشتم که اگر کلاه‌اش را كنار بزند با آدمي چيزي روبرو شوم. رفتم نزديک، سکه‌ای از جيب‌ام بيرون آوردم و گفتم: « لطفن يه ببرهای اهلی. » هيچ عکس‌العملي که نشان دهد صدای من را شنيده است انجام نداد. تنها بعد از چند لحظه پای تکيه‌اش را عوض کرد. دوباره گفتم: « ببخشيد... » حرف‌ام را بريد. صدا همان صداي ديروزي بود. « آقا، من روزنامه‌فروش نيستم. ولی باشه، بگيريدش. مال شما. » روزنامه را داد دست من و به سرعت رفت به آن طرف تقاطع، مثل اين كه بخواهد از دست من فرار كند. به هر حال من ديگر توي نخ‌اش نبودم. سکه را برگرداندم به جيب کوچک شلوار‌ام و تيتر اصلی روزنامه را نگاه کردم: « ديروز دنيا به آخر رسيد. » پايين‌اش با حروف کوچکتر اضافه كرده بود: « نه برای شما، ولی برای خيلی‌ها ». شروع کردم به قدم زدن به طرف پارک. نزديك پارك، روزنامه را داخل يکی از سطل آشغال‌های کنار خيابان انداختم. بعد رفتم توي پارك، روي يكي از صندلی‌های دور استخر نشستم و سعی کردم کمی بخوابم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33262< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي